واعظی بر منبر سخن می گفت. یکی از مجلسیان گریه ای سخت می کرد . واعظ گفت ای مردمان صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریه بسوز می کند. مرد برخاست و گفت ای مولانا من نمی دانم که تو چه می گویی. اما من بزکی سرخ داشتم ریش تو به ریش آن بزک می ماند . در این دو روز سقط شد هرگاه تو ریش می جنبانی مرا از آن بزک یاد می آید و گریه بر من غالب می شود!!!