سخنان زیبا

گردآوری مطالب :اسفندیار آقاجانی

سخنان زیبا

گردآوری مطالب :اسفندیار آقاجانی

تغییر دنیا -تغییر نگرش

در ژاپن مرد میلیونری برای درد چشمانش درمانی پیدا نمیکرد…

بعد از ناامید شدن از اطباء پیش راهبی رفت…

راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند…

وی پس از بازگشت دستور خرید چندین بشکه رنگ سبز را داد و
تمام خانه را رنگ سبز زدند؛
همه لباسهایشان را،
وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند…

و چشمان او خوب شد…

تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد…

زمانیکه راهب به محضر میلیونر میرسد جویای حال وی میشود…

مرد میلیونر میگوید:
خوب شدم…
ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام!…

راهب باتعجب گفت: اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تا به حال تجویز کرده ام!

برای مداوا
تنها کافی بود
عینکی با شیشه سبز
تهیه میکردید!!!

برای درمان دردهایت،
نمیتوانی دنیا را تغییر دهی…

بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری…

تغییر دنیا کار احمقانه ایست…
اما
"تغییر نگرش"
ارزانترین و
موثرترین راه است…

آسیاب به نوبت است

داستان زیر یکی از داستانهای زیبای مثنوی معنوی گویای ضرب المثل آسیاب به نوبت  میباشد.

رفت روزی زاهدی در آسیاب                        آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من؟ گفت: نه                 گفت نشناسی مرا ای روسیه؟

این منم، من زاهدی عالیمقام                     در رکوع و در سجودم صبح و شام

ذکر یا قدوس و یا سبوح من                        برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها و بس                     عزت مارا نداند هیچ کس

هر چه خواهم از خدا آن میشود                   با نفیرم زنده بیجان میشود

حال برخیز و به خدمت کن شتاب                  گندم آوردم برای آسیاب

زود    این گندم    درون دلو   ریز                    تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم  کاخی   بلند                        بر تو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام و    صد کنیز  خوبرو                        میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مرد خدا                           من کجا و آنچه میگویی کجا ؟

چون که عمری را به همت زیستم                راغب یک کاخ و دربان نیستم

در مرامم هر کسی را حرمتیست                 آسیابم هم همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز                     خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب                          کاسیابت بر سرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت                     بر زمین ریزد همه بار و برت 

آسیابان خنده زد ای مرد حق                     از چه بر بیهوده میریزی عرق

گر دعاهای تو میسازد مجاب...                    با دعایی گندم خود را بساب!

آیا بیشعور با احمق برابر است؟!


آیا بیشعور با احمق برابر است؟!

حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست ...بیمار است....
معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند...
خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند...نه....احمق!
احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند....
بیشعور ها داستان شان با احمق ها فرق دارد.

(((کسی که ساعت سه صبح بوق میزند)))  ...بیشعور است.

(((کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد)))  ....بیشعور است.

(((کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند)))  ..بیشعور است.

(((کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود)))  ... بیشعور است.


این ها بیشعورند...

حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور....

احمق بودن درد ندارد؛
درمان هم ندارد،
ربطی هم به شعور ندارد،

بیشعوری از جای دیگری می آید...
از خانه و مدرسه...از سرانه مطالعه....از خود شیفتگی..از بی وجدانی..از مرکز فرهنگ فاسد..

بیشعوری واگیر دارد..
هم درد دارد و هم درمان...
مشکل ما، احمق ها نیستند
مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند
مشکل ما، بیشعور ها هستند.

یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاره.
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه
این شعور است که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست دردرون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند.

#خاویر_کرمنت
از کتاب بیشعوری


خراب گشته دلم از خرابی ایران

خراب گشته دلم از خرابی ایران

فکنده منظر این ملک آتشم بر جان

از این مناظر غم خیز در شگفتم من

که درد اینهمه بدبخت ، کی شود درمان

چرا نباید خوشبخت باشد این ملت

چرا نباید شاداب باشد این بوستان

( ژاله اصفهانی )

مردمی که فکرشان آزاد نیست هیچگاه آزاد نخواهند شد

  • مردمی که فکرشان آزاد نیست هیچگاه آزاد نخواهند شد بلکه 
به وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه خواهند کر
  • مردمی که فکرشان آزاد نیست هیچگاه آزاد نخواهند شد بلکه
    به وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه خواهند کرد...!

    ﺳﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ :


    ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ " ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ " ﻧﻮﺍﺧﺖ . ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ.
    ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ . ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ "ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ" ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد.
    ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ " ﻓﺮﻭﯾﺪ " ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺩ . ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ , ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ

    و سیلی که امروز می بایست مردم خواب آلوده‌ی سرزمین‌های به خواب رفته را بیدار کند این است که 
    راه آزادی و مدنیت نه از خیابان با مشت های گره کرده بلکه از آرامش کتابخانه ها می گذرد 
    برای همین است که کتابخانه‌ها در سرزمین های به خواب رفته    امن‌ترین جا برای عنکبوت‌هاست .


    دعوی خدایی و پیغمبری در زمان خلفا


    شخصی از مولانا عضد‌الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟
    گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد می‌آید و نه از پیغامبر.»

    *** رساله ی دلگشا - عبید زاکانی ***

    که تو آدم نشوی جان پدر

  • پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم س


  • پدری با پسری گفت به قهر
    که تو آدم نشوی جان پدر

    حیف از آن عمر که ای بی سروپا
    در پی تربیتت کردم سر

    دل فرزند از این حرف شکست
    بی خبر از پدرش کرد سفر

    رنج بسیار کشید و پس از آن
    زندگى گشت به کامش چو شکر

    عاقبت شوکت والایی یافت
    حاکم شهر شد و صاحب زر

    چند روزی بگذشت و پس از آن
    امر فرمود به احضار پدر

    پدرش آمد از راه دراز
    نزد حاکم شد و بشناخت پسر

    پسر از غایت خودخواهی و کبر
    نظر افکند به سراپای پدر

    گفت گفتی که تو آدم نشوی
    تو کنون حشمت و جاهم بنگر

    پیر خندید و سرش داد تکان
    گفت این نکته وبرون شد ز در

    «من نگفتم که تو حاکم نشوی
    گفتم آدم نشوی جان پدر»

    جـــامـــی

    دل به دنیا درنبندد هوشیار

    بس بگردید و بگردد روزگار

    دل به دنیا درنبندد هوشیار

     

    ای که دستت می‌رسد کاری بکن

    پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

     

    اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند

    رستم و رویینه‌تن اسفندیار

     

    تا بدانند این خداوندان ملک

    کز بسی خلقست دنیا یادگار

     

    اینهمه رفتند و ما ای شوخ چشم

    هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

     

    ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

    وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

     

    مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

    سرو بالایی شدی سیمین عذار

     

    همچنین تا مرد نام‌آور شدی

    فارس میدان و صید و کارزار

     

    آنچه دیدی بر قرار خود نماند

    وینچه بینی هم نماند برقرار

     

    دیر و زود این شکل و شخص نازنین

    خاک خواهد بودن و خاکش غبار

     

    گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

    ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

     

    اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

    تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

     

    نام نیکو گر بماند ز آدمی

    به کزو ماند سرای زرنگار

     

    سال دیگر را که می‌داند حساب

    یا کجا رفت آنکه با ما بود پار

     

    خفتگان بیچاره در خاک لحد

    خفته اندر کله‌ی سر سوسمار

     

    صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

    ای برادر سیرت زیبا بیار

     

    هیچ دانی تا خرد به یا روان

    من بگویم گر بداری استوار

     

    آدمی را عقل باید در بدن

    ورنه جان در کالبد دارد حمار

     

    پیش از آن کز دست بیرونت برد

    گردش گیتی زمام اختیار

     

    گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

    خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

     

    چون خداوندت بزرگی داد و حکم

    خرده از خردان مسکین درگذار

     

    چون زبردستیت بخشید آسمان

    زیردستان را همیشه نیک دار

     

    عذرخواهان را خطاکاری ببخش

    زینهاری را به جان ده زینهار

     

    شکر نعمت را نکویی کن که حق

    دوست دارد بندگان حقگزار

     

    لطف او لطفیست بیرون از عدد

    فضل او فضلیست بیرون از شمار

     

    گر به هر مویی زبانی باشدت

    شکر یک نعمت نگویی از هزار

     

    نام نیک رفتگان ضایع مکن

    تا بماند نام نیکت پایدار

     

    ملک بانان را نشاید روز و شب

    گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

     

    کام درویشان و مسکینان بده

    تا همه کارت برآرد کردگار

     

    با غریبان لطف بی‌اندازه کن

    تا رود نامت به نیکی در دیار

     

    زور بازو داری و شمشیر تیز

    گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

     

    از درون خستگان اندیشه کن

    وز دعای مردم پرهیزگار

     

    منجنیق آه مظلومان به صبح

    سخت گیرد ظالمان را در حصار

     

    با بدان بد باش و با نیکان نکو

    جای گل گل باش و جای خار خار

     

    دیو با مردم نیامیزد مترس

    بل بترس از مردمان دیوسار

     

    هر که دد یا مردم بد پرورد

    دیر و زود از جان برآرندش دمار

     

    با بدان چندانکه نیکویی کنی

    قتل مار افسا نباشد جز به مار

     

    ای که داری چشم و عقل و گوش و هوش

    پند من در گوش کن چون گوشوار

     

    نشکند عهد من الا سنگدل

    نشنود قول من الا بختیار

     

    سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

    حق نباید گفتن الا آشکار


    عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو،

    زیباترین شعر مولانا :

    عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو،
    خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو،
    قرعه امروز به نام من و فردا دگری،
    می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو،
    مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی،
    گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو....،
    هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،
    هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست،
    هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد،
    هر احمد و محمود رسول مدنی نیست،
    بر مرده دلان پند مده خویش میازار،
    زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،
    جایی که برادر به برادر نکند رحم،
    بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!

    قوم‌مداری یعنی «ادعا یا اعتقاد به برتری یک گروه بر دیگران»

    قوم‌مداری  یعنی
    «ادعا یا اعتقاد به برتری یک گروه بر دیگران»
    امروز این بینش های قوم مدارانه ای که در بین افراد وجود دارد جایگاهی ندارد هیچوقت ما را به پیشرفت و توسعه نمی رساند.
    هنوز هم بعضی ها هستند که نسبت به دیگران یک دید تحقیر آمیز دارند، چه بسا این نوع رویکرد سرپوشی باشد بر کمبود هایی که خود فرد دارد. یک جامعه زمانی به پیشرفت خواهد رسید که افراد درحالی که بر نقاط قوت خودتاکید می کنند، درصدد کنار گذاشتن موانع فرهنگی مضرو ناکارآمد خود هم می باشند .
    http://bashtnews.ir/note/56405/%D9%82%D9%88%D9%85-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%8A-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%9F

    دشمن دانا به از نادان دوست!

    اگر دانا بُوَد خصم تو بهتر * که با نادان شوی یار و برادر (ناصر خسرو)
    چو دانا تو را دشمن جان بُوَد * بِهْ از دوست مردی که نادان بود (فردوسی)
    دشمن دانا که غم جان بُوَد *‌بهتر از آن دوست که نادان بود (نظامی)
    کُنَد ار عاقلت به حق در خشم * بِهْ از آن کت ببندد ابله چشم (سنایی)
    گر زهر دهد تو را خردمند بنوش * ور نوش رسد ز دست نااهل بریز (خیام)


    وقتت را با توضیح دادن هدر نده ؛


    مردم فقط چیزی را می شنوند


    که می خواهند بشنوند ...!


    پائولو کوئیلو

    این دود سیه فام که از بام وطن خواست

    این دود سیه فام که از بام وطن خاست

    ازماست که‌برماست

    وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست

    ازماست که‌برماست

    جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم

    با کس نسگالیم

    از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست

    ازماست که‌برماست

    یک‌تن چو موافق شد یک دشت سپاه‌است

    با تاج وکلاهست

    ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها

    ازماست که‌برماست

    ماکهنه چناریم که از باد ننالیم

    بر خاک ببالیم

    لیکن چه کنیم‌، آتش ما در شکم ماست

    ازماست که‌برماست

    اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است

    زین قوم شریفست

    نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست

    ازماست که‌برماست

    ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم

    تا روز نخفتیم

    وامروز بدیدیم که آن جمله معماست

    ازماست که‌برماست

    گوییم که بیدار شدیم‌! این چه خیالست‌؟

    بیداری ما چیست‌؟

    بیداری طفلی است که محتاج به‌لالاست

    ازماست که‌برماست

    از شیمی و جغرافی و تاربخ‌، نفوریم

    از فلسفه دوریم

    وز قال وان قلت‌، بهر مدرسه غوغاست

    زماست که‌برماست

    گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست

    یاکافر حربی است

    ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست

    ازماست که‌برماست

    ملک الشعرای بهار

     

    خورجین شخصی را دزدیدند

    خورجین شخصی را دزدیدند
    و اموال او بر باد رفت.
    مردمان بگفتند؛
    سوره یاسین بخوان که با خواندن آن مال
    پیدا شود!!
    مال باخته بگفت؛
    کل قران به یکجا درون خورجینم بود!

    عبیدزاکانی

    گدایان بهر روزی طفل خود را کور میخواهن

    گدایان بهر روزی طفل خود را کور میخواهند


    طبیبان بهر روزی مردمان رنجور میخواهند


    همیشه مرده شوران راضی اند از مردن مردم


    بنازم مطربان ، مخلوق را مسرور میخواهند



    سخنی گوهر بار در قالب شعر از آیت الله شیخ فضل الله بحرانی

    مثل مروارید باش

    من نمیگویم درین عالم

    گرم پو، تابنده، هستی بخش

    چون خورشید باش

    تا توانی

    پاک، روشن

    مثل باران

    مثل مروارید باش


    "فریدون مشیری"

    گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

    گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

    تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

    هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

    تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

    همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!


    "فریدون مشیری"

    واعظی بر منبر سخن می گفت.

    واعظی بر منبر سخن می گفت.
     یکی از مجلسیان گریه ای سخت می کرد .
    واعظ گفت ای مردمان صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریه بسوز می کند.
     مرد برخاست و گفت
     ای مولانا من نمی دانم که تو چه می گویی.
     اما من بزکی سرخ داشتم ریش تو به ریش آن بزک می ماند .
    در این دو روز سقط شد هرگاه تو ریش می جنبانی مرا از آن بزک یاد می آید و گریه بر من غالب می شود!!!


    رساله‌ دلگشا
    عبید زاکانی

    شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

    سعدی :

    شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

    تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

    عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

    به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

    ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

    که محب صادق آنست که پاکباز باشد

    به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

    که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

    سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

    به کدام دوست گویم که محل راز باشد

    چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

    تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

    نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

    که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

    دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

    که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

    قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

    اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

    تک بیت های ناب

    هر نا کس و کس می کند آزار دل من

     با آنکه به گیتی سر آزار کسم نیست

    مشفق کاشانی


    هر چند موثر است باران

    تا دانه نیفکنی نروید

    سعدی


    هر کجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد

    سوخت آخر جنس ما از گرمی بازارها

    بیدل دهلوی


    هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد  
      چو گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد
    خادم اصفهانی


    غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی          که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود

    صائب تبریزی



    غمگین مکن اگر نکنی شاد خاطری       گر مرهم دل نشوی نیشتر مباش

    صائب تبریزی



    غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل        شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد

    حافظ



    در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم   

       لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

    حافظ


    جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

    زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
    پروین اعتصامی




    هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد      بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
    سعدی

    مردان پیری که جنگ می پرورند

    من کاملا خسته ام، از مردان پیری که جنگ می پرورند و برای جوانانی که در آن
    کشته می شوند.


    جورج مک گاورن

    سخنان حکیمانه ابن سینا

    اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاورید،در واقع هزار و یک اشتباه از شما سرزده است.




    اگر می دانستید که یک محکوم به مرگ

    هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد

    آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می کنید می دانستید.


    نشان دوست نکو آنست که خطای تو را بپوشاند

    تو را پند دهد و رازت را آشکار نسازد.



    تعصب در دانش و فلسفه مانند هر تعصب دیگر

    نشانه خامی و بی مایگی است و همیشه به زیان حقیقت تمام می شود..




    چه زیبا گفت حضرت مولانا


    ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ،

    ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﭙﯿﭻ،

    ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﯽ؟

    ﻣﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ .....


    آیادراسلام موسیقی حرام است؟


    ازشیخ هادی نجم آبادی پرسیدند:
    آیادراسلام موسیقی حرام است؟

    جواب داد:
    "آن موسیقی حرام است که
    ازصدای کشیده شدن کفگیر
    بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخیزد ، و به گوش اطفال گرسنه
    همسایه فقیر برسد".!



    راستی کن، که راستان رستند

    راستی کن، که راستان رستند

    راستی کن، که راستان رستند
    در جهان راستان قوی دستند

    راستگاران بلندنام شوند
    کج‌روان نیم پخته خام شوند

    یوسف از راستی رسید به تخت
    راستی کن، که راست گردد بخت

    گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
    چکند دست بد به دامن پاک؟

    راست گوینده راست بیند خواب
    خواب یوسف که کج نشد، دریاب

    چون درو بود راست کرداری
    خواب او گشت قفل بیداری

    چون به نیکی درید پیرهنی
    شد مسخر چو مصرش انجمنی

    پیرهن کین بود مقاماتش
    دیده روشن کند کراماتش

    گو بدر بر تن نکو رفتار
    پوستین گرگ و پیرهن کفتار

    دامنی را که در کشی ز هوا
    این اثرها کند، رواست، روا

    به گزاف آنچنان عزیز نشد
    که گرفتار خفت و خیز نشد

    چون خیانت نکرد با دل جفت
    راست آمد هر آن حدیث که گفت

    پاک دل را زیان به تن نرسد
    ور رسد جز به پیرهن نرسد

    از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
    چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

    گرگ اول چو بیگناه آمد
    نام او در کتاب شاه آمد

    گرگ آخر چو در فضیحت ماند
    ایزد او را به نام خویش بخواند

    گر غلامی عزیز گردد و شاه
    نه عجب، چون بری بود ز گناه

    ور شود شاه خواجه? جانی
    عجب اینست و نیست ارزانی

    قول و فعل تو تا نگردد راست
    هر چه خواهی نمود جمله هباست

    کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس
    راست باش و زمیر و شاه مترس

    استوار و شجاع باش و دلیر
    در نفاذ امور شرع چو شیر

    بنده? شرع باش و راتب او
    مگذر از شرع و از مراتب او

    عقل را شرع در کنشت کند
    جبن را شرع خوب و زشت کند

    صدق چون راست شد روانت را
    بی‌رعونت کند گمانت را

    آخرین یار اولیا صدقست
    اولین کار انبیا صدقست

    هر که زین صدق دم تواند زد
    در ولایت قدم تواند زد

    تا نگردد درون و بیرون راست
    بوی صدق از تو برنخواهد خاست

    صدقت از نار خود سقیم کند
    صبر در صدق مستقیم کند

    صادقان را رجال گفت خدای
    خنک آنکو به صدق دارد رای

    صدق آیینه ایست حال ترا
    روی نفس تو و کمال ترا

    تا تو باشی، ز راستی مگذر
    مکش از خط راستگاران سر

    صدق میزان کرده‌ها باشد
    و آنچه در زیر پرده‌ها باشد

    گر چو بوبکر صدق کرداری
    جز خدا و رسول نگذاری

    راستی ورز و رستگاری بین
    یار شو خلق را و یاری بین

    صادقی، هر چه جز خداست بباز
    از بد و نیک با خدا پرداز

    ترسکاری، به راست رفتن کوش
    ور نداری، تو خود نداری هوش

    گر حکیمی دروغ سار مباش
    با کژو با دروغ یار مباش

    اوحدی

    چهل تک بیت زیبا از حافظ

    1. حافظ وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس  

    در بند آن مباش که نشیند یا شنید


    2. بس تجربه کردیم در این دار مکافات

       با درد کشان هرکه در افتاد ور افتاد


    3. سیل سرشک ما زدلش کین بدر نبرد

       در سنگ خاره قطره ی باران اثر نکرد


    4.دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

     دعای نیم شبی دفع صد بلا بکند


    5. همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز

       در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد


    6.نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

       خودپسندی جان من برهان نادانی بود


    7. بر این رواق زبر جد نوشته اند به زر

       که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند


    8.چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است

       نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود


    9. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی

       نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


    10. فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

     دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد


    11. در هوا چند معلق زنی و جلوه کنی

     ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


    12. روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

     دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد


    13. نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

      به غمزه مسأله آموز صدمدرس شد


    14. من از بیگانگان هرگز ننالم

       که با من هرچه کرد آن آشنا کرد


    15. با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

       هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد


    16. شهر خالی است ز عشاق مگر کز طرفی

    دستی از غیب برون آید و کاری بکند


    17. جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

     در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد


    18. مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه سرای

    هر بهاری که به دنبال خزانی دارد


    19. گوهر پاک بیاید که شود قابل فیض

       ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود


    20. ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

     هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد


    21. تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکن

       که خواجه خود روش بنده پروری داند


    22. اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

       باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود


    23. در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

       چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


    24. سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

       مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر


    25. دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش

       بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر


    26. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل

       که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز


    27.غم حبیب نهان به ز گفتگوی رقیب

       که نیست سینه ی ارباب کینه محرم راز


    28. مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی

       که گفته اند نکویی کن و در آب انداز


    29 .فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

       تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس


    30. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

       کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس


    31. ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

       مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش


    32. وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی

       بهرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش


    33.دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

       مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش


    34. دل ربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

       خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش


    35. آن سفر کرده که صد قافله همره اوست

       هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


    36. خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

       بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش


    37. گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

       سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش


    38.بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

       یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش


    39. در خلوص منت ارهست شکی تجربه کن

       کس عیار زر خالص نشناسد چو محک


    40.پای ما لنگ است و منزل بس دراز

       دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

    من آن گلبرگ مغرورم، که می میرم ز بی آبی

    من آن گلبرگ مغرورم، که می میرم ز بی آبی

    ولی با خفت و خواری، پی شبنم نمی گردم

    ز هوشیاران عالم، هر که را دیدم غمی دارد

    دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد

    موی سیاهم بِرَهت کرده ام سپید

    تا که نگویند نیست بالاتر ز سیاهی رنگ

    پیری آن نیست بر سر بزند موی سپید

    هر که این معنا نداند واقعا پیر است



    شاعر: علی اصغر شهبازی

    تک بیتی های ناب و زیبا



    عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
    ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم...

      سعید بیابانکی




    ما قـُــوّت پرواز نــداریم، وگــــرنه

    عمری‌ست که صیاد شکسته ست قفس را

    رفیع مشهدی


    اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی
    فلک این پند به تلخی بیاموزد تو را روزی
    (صائب تبریزی)


    تو به حالِ من مسکین به جفا می نگری
    من به خاک پایت، به وفا می نگرم

    سعدی

    دور شو از برم ای زاهد و بیهوده مگوی

    من نه آنم که دگر گوش به تـزویر کنم
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست

    خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد



    حافظ

    بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم



    بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم

    من هیچکسم یا که درین خانه کسی نیست؟

    بیدل شیرازی


    نامی از خویش در جهان بگذار


    نامی از خویش در جهان بگذار

    زندگانی برای مردن نیست

    ناظم هروی


    تک بیتی های زیبا

    ز هشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد

    دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد

    آقا بیگم


    گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

    گفتا خموش حافظ، کاین غُصه هم سر آید


    حافظ

    خاموش مکن آتش افروخته ام را
    بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

    فاضل نظری

    خود را خراب ساز و مکن خانه ای خراب

    یعنی که تا غبار توان شد صبا مباش

    جلال اسیر



    من در روزگاری تیـــره زندگی میکنم


    من در روزگاری تیـــره زندگی میکنم
    در روزگاری که ســـاده سخن گفتن ،
    نشان بیخردی است....
    و پیشانی بی چــین،
    نشان بی تفاوتی
    آری،
    آنکه می خندد
    خبر فاجعه را دریافت نکرده است...

    برتولت برشت

    یک روز رسد غمی به اندازه کوه


    یک روز رسد غمی به اندازه کوه

    یک روز رسد نشاط اندازه دشت

    افسانه زندگی چنین است گلم

    در سایه کوه باید از دشت گذشت

    ** مجتبی کاشانی **

     


    خداگو با خداجو فرق دارد
    حقیقت با هیاهو فرق دارد
    بسا مشرک که خود قرآن بدست است
    نداند در حقیقت بت پرست است

    ** مهدی سهیلی **


    ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب


    ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب

    وز گردش دوران سرو سامان مطلب

    درمان طلبی درد تو افزون گردد

    با درد بسازو هیچ درمان مطلب

    ** خیام **


    ما باید طبیعت را به چشم مادرمان بنگریم


    ما باید طبیعت را به چشم مادرمان بنگریم و با آرامش خودمان را به او تسلیم کنیم تا بتوانیم خیلی راحت احساس کنیم که به جهان باز می گردیم همانطور که همه موجودات دیگر باز می گردند.
    همه ما در حقیقت جزء جدایی ناپذیر این کلیم. طغیان عبث است، ما باید خودمان را به این جریان بزرگ واگذاریم .
    هرمان هسه


    راستی کن، که راستان رستند



    راستی کن، که راستان رستند
    در جهان راستان قوی دستند

    راستگاران بلندنام شوند
    کج‌روان نیم پخته خام شوند

    یوسف از راستی رسید به تخت
    راستی کن، که راست گردد بخت

    گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
    چکند دست بد به دامن پاک؟

    راست گوینده راست بیند خواب
    خواب یوسف که کج نشد، دریاب

    چون درو بود راست کرداری
    خواب او گشت قفل بیداری

    چون به نیکی درید پیرهنی
    شد مسخر چو مصرش انجمنی

    پیرهن کین بود مقاماتش
    دیده روشن کند کراماتش

    گو بدر بر تن نکو رفتار
    پوستین گرگ و پیرهن کفتار

    دامنی را که در کشی ز هوا
    این اثرها کند، رواست، روا

    به گزاف آنچنان عزیز نشد
    که گرفتار خفت و خیز نشد

    چون خیانت نکرد با دل جفت
    راست آمد هر آن حدیث که گفت

    پاک دل را زیان به تن نرسد
    ور رسد جز به پیرهن نرسد

    از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
    چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

    گرگ اول چو بیگناه آمد
    نام او در کتاب شاه آمد

    گرگ آخر چو در فضیحت ماند
    ایزد او را به نام خویش بخواند

    گر غلامی عزیز گردد و شاه
    نه عجب، چون بری بود ز گناه

    ور شود شاه خواجه? جانی
    عجب اینست و نیست ارزانی

    قول و فعل تو تا نگردد راست
    هر چه خواهی نمود جمله هباست

    کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس
    راست باش و زمیر و شاه مترس

    استوار و شجاع باش و دلیر
    در نفاذ امور شرع چو شیر

    بنده? شرع باش و راتب او
    مگذر از شرع و از مراتب او

    عقل را شرع در کنشت کند
    جبن را شرع خوب و زشت کند

    صدق چون راست شد روانت را
    بی‌رعونت کند گمانت را

    آخرین یار اولیا صدقست
    اولین کار انبیا صدقست

    هر که زین صدق دم تواند زد
    در ولایت قدم تواند زد

    تا نگردد درون و بیرون راست
    بوی صدق از تو برنخواهد خاست

    صدقت از نار خود سقیم کند
    صبر در صدق مستقیم کند

    صادقان را رجال گفت خدای
    خنک آنکو به صدق دارد رای

    صدق آیینه ایست حال ترا
    روی نفس تو و کمال ترا

    تا تو باشی، ز راستی مگذر
    مکش از خط راستگاران سر

    صدق میزان کرده‌ها باشد
    و آنچه در زیر پرده‌ها باشد

    گر چو بوبکر صدق کرداری
    جز خدا و رسول نگذاری

    راستی ورز و رستگاری بین
    یار شو خلق را و یاری بین

    صادقی، هر چه جز خداست بباز
    از بد و نیک با خدا پرداز

    ترسکاری، به راست رفتن کوش
    ور نداری، تو خود نداری هوش

    گر حکیمی دروغ سار مباش
    با کژو با دروغ یار مباش

    اوحدی


    در یک جامعه ی بیمار

    در یک جامعه ی بیمار، سالم ها بیمار محسوب می شوند...
    فردریش نیچه ....
    ..

    بهتر است به جای لعنت فرستادن به تاریکی

    بهتر است به جای لعنت فرستادن به تاریکی، شمعی بیافروزیم.

    (کنفوسیوس)

    بعضی ها برای زمین زدن شما تمام تلاش خودرا میکنند

    مراقب باشید:

    بعضی ها برای زمین زدن شما تمام تلاش خودرا میکنند

    ولی درمقابل چشمان شما تظاهربه کمک کردن میکنند

    ﻣﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺎﺭﻩ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ.

    ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺎﺭﻩ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
    ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ
    ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ،
    ﺑﻪ ﻧﻔﻌﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.
    ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
    ﭼﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
    ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﯾﺎﻓﺘﻨﯽ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.

    " ﺭﯾﭽﺎﺭﺩ ﺑﺎﺥ ".

    هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساخته اند

    هیچ مترسکی را
    شبیه گرگ نساخته اند
    شبیه پلنگ یا خرس هم نساخته اند
    به گمانم ترسناک تر از آدمیزاد نیافته اند
    مترسک سازها...

    ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﺰﺷﮏ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ

    ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﺰﺷﮏ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ
    ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﻧﺪ ..
    ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
    ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭﺣﺸﯽ ﺍﻧﺪ ..
    ﻭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ
    ﻣﺮﺩﻣﺶ ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮕﻨﺪ ...
    .
    " ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ "

    شعر زندگی از سهراب سپهری

    شعر زندگی از سهراب سپهری


    شب آرامی بود

    می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

    زندگی یعنی چه؟

    مادرم سینی چایی در دست

    گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

    خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

    لب پاشویه نشست

    پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

    شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

    :با خودم می گفتم

    زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

    زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

    رود دنیا جاریست

    زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

    وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

    دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

    !!!هیچ

    زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

    شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

    شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

    زندگی درک همین اکنون است

    زندگی شوق رسیدن به همان

    فردایی است، که نخواهد آمد

    تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

    ظرف امروز، پر از بودن توست

    شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

    آخرین فرصت همراهی با، امید است

    زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

    به جا می ماند

    زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

    زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

    زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

    زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

    زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

    زندگی، فهم نفهمیدن هاست

    زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

    تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

    فرصت بازی این پنجره را دریابیم

    در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

    پرده از ساحت دل برگیریم

    رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

    وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

    زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

    چای مادر، که مرا گرم نمود

    نان خواهر، که به ماهی ها داد

    زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

    زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

    زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

    لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

    من دلم می خواهد

    قدر این خاطره را دریابیم.


     سهراب سپهری




    من در میان مردمی زندگی می کنم

    من در میان مردمی زندگی می کنم که باورشان نمی شود که من هم غمی دارم
    می گویند خوش به حالت که خوشحالی!
    نمی دانند که دلیل شاد بودنم
    باج دادن به آنهاست برای دوست داشتن من!

    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

    بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
    زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
    پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
    نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
    بهر فریب خلق بگویی خدا خدا


    ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
    بر رویمان ببست به شادی در بهشت
    او میگشاید او که به لطف و صفای خویش
    گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت


    طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
    کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
    چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
    زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
    فروغ فرخزاد


    ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
    ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
    زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
    زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم


    آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
    گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
    دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
    نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود


    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت عشق مدام ما
    )
    هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
    ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما (

    یکرنگی

    سربلندی گر تو خواهی،با همه یک رنگ باش ،

    قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است.


    منبع:×